۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

همسر محمد رضا جلايي پور: آقاي حداد عادل , آخرتي هم هست

لطفا نظرات خود را برای ما بنویسید حتی میتوانید با ما در ار ارتباط باشید09143146859



درپي موج دستگيري‌هاي گسترده حاميان اصلاح طلبان كه گروه‌ها و سازمان‌هاي مدافع حقوق بشر نيز از آنها هشدار داده اند، صبح چهارشنبه، محمدرضا جلايي پور، فرزند حميد رضا جلايي پور، روزنامه نگار و استاد جامعه شناسي دانشگاه تهران، در فرودگاه امام خميني تهران به دست افراد ناشناس دستگير و به محلي نامعلوم برده شد. او كه دانشجوي دكترا در دانشگاه آكسفورد است، عازم محل اقامتش در انگلستان بود

.

فاطمه شمس همسر محمد رضا جلايي پور خطاب به حداد عادل

:

زمستان بود. عصر يك روز شنبه تعطيل، كانون توحيد لندن. تقريبا چهار رديف جلوتر از جايي كه من نشسته بودم، ميشد نيمرختان را ديد و شناخت. فرصتي دست نداده بود كه پيش از اين، رئيس مدارس فرهنگ ايران، جايي كه چهارسال از عمرم را در يكي از شعب آن سپري كرده بودم را از نزديك ببينم. آن روز ديدم

.

بر حسب يك عادت ديرين، محمدرضا براي قرائت قرآن روي سن رفت. هميشه وقتي هيچكس حاضر به تلاوت قرآن نميشد، او اين كار را ميكرد. قرآن ميخواند و ميرفت پي كارش. آن روز وقتي بسم الله را گفت، نگاهم را از صورت معصوم او گرفتم وبي هوا به نيمرخ شما خيره شدم. ناباورانه نگاهتان را به او دوخته بوديد. گويي هضم ديدن و شنيدن او همزمان برايتان كمي دشوار بود. او خواند: «اذا زلزلتالارض زلزالها»... ميدانستم كه او را خوب ميشناسيد، اما فكر نميكردم از ديدنش تا اين حد بهت زده شويد. سكوت حكمفرما بود. او ادامه داد: «واخرجتالارضاثقالها»... راستي همسرتان هم آمده بود! شنيده بودم رابطه عاطفي و قلبي عميقي بينتان برقرار است و دوست داريد در همه سفرها باهم باشيد، احساس خوبي بود. ما هم همينقدر عاشق هميم. فقط شايد كمي بيشتر

!
او همچنان با صوت بينظيرش ميخواند، « فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره»... هميشه وقتي قرآن ميخواند، بغض امانم را ميبريد. درقرآن خواندن، سبك خاص خودش را داشت. اصرار داشت معنا و صوت با هم همراه باشند. گاهي گويي ادامه دادن و تاكيد بر بعضي آيات تحمل خودش را هم طاق ميكرد و نرمه اشكي از كناره چشمانش روانه ميشد. مثل بچه ها زود با دستش پاك ميكرد كه كسي نبيند. به آخرين آيه سوره زلزال كه ميرسيد هم هميشه قصه همين بود: «ومن يعمل مثقال ذره شرا يره»... صدقاللهالعليالعظيم. سوره بسيار سنگينيست! حس ترس و خشوع را با هم دارد. ترس را بيشتر.
قرآن را بست و بوسيد و پايين آمد. داشت از كنارتان عبور ميكرد كه برخواستيد. ديده بوسي گرمي با او كرديد. دستش را در دستانتان فشرديد. اگر كسي نميدانست گمان ميكرد دوستي ديرينه اي ميان شما دو نفر بوده است. او انگار هنوز در خلسه آيات بود. به زور لبخندي زد. نيمرختان پيدا بود. زبان بدنتان با دستپاچگي حرف ميزد. در عرض همان ۱۰ ثانيه گويي ميخواستيد بر خاطره هاي تلخ سرپوش بگذاريد. زيرلب به او گفتيد: قرآن زيبايي خواندي. احسنت! بعد گفتيد: ديدي در مدرسه مان راهت نداديم خيلي هم برايت بد نشد؟ او ميخنديد. حس كردم به اجزاي صورتش فشار ميآيد. وقتي موذب ميشد نگاهش را ميدزديد و خنده در صورتش كش ميآمد. چيزي نگفت. ادامه داديد: رفتي رتبه اول كنكور شدي و حالا هم كه اينجايي. خنده هاش بيشتر كش آمد. وقتي فهميديد در آكسفورد دانشجوي دكتراست، خنده در صورت شما هم كشدار شد. گفتيد موفق باشي جوان و رفتيد روي سن براي سخنراني

.


نميدانم احساستان در آن لحظه چه بود؟ خجالت؟ عذاب وجدان؟ غرور؟ يا اصلا هيچكدام! ميدانيد؟ يك لحظه هايي در زندگي هست كه دست و پاي آدم لخت ميشود. ترجيح ميدهد كاش ميشد زمان را به عقب برگرداند و يك چيزهايي را جبران كرد. گاهي آدم در لحظه يخ ميزند. شايد به خاطر اينكه انتظار ديدن بعضي آدمها يا شنيدن بعضي صداها و يا هر دوي آنها با هم را ندارد! من شايد اگر به جاي شما بودم، بيشتر چنين حالتي را تجربه ميكردم.

داستان اين ماجرا برميگشت به سالهاي دبيرستان. آن سالها من دانش آموز دبيرستان فرهنگ مشهد بودم. به ياد دارم بعدها كه براي المپياد راهي تهران شده بودم، شرح داستان عدم ثبت نام محمدرضا جلايي پور در مدرسه شما ميان بچه هاي دوره پيچيده بود. آن روزها البته روزهاي متفاوتي بود. پدر محمدرضا در بند بود. داشت پاداش بيست سال فداكاري هايش براي انقلاب را از دست حضرات در اوين ميگرفت. عليرغم اينكه نمرات محمدرضا عالي بود از پذيرشش در مدرسه فرهنگ به دستور شما جلوگيري كرده بودند. چرا؟ دليلش ساده است. چون فاميلاش جلايي پور بود! البته فاميلي هاي معروف ديگري هم آن روزها در مدرسه تان مشغول به تحصيل بودند، از جمله صفار هرندي! قبول دارم، قاعدتا تفاوت ره ميان اين دو اسم در نظرتان سر به فلك ميگذارد. بگذريم! بعدها كه همسرش شدم برايم تعريف كرد كه گذراندن سال آخر پيش دانشگاهي در اين يا آن مدرسه برايش چندان تفاوتي نميكرد. در مدرسه فتح اسم نويسي كرد و در كنكور سراسري سال بعد رتبه اول كنكور در رشته علوم انساني شد. گرچه براي او توفيري نداشت كجا باشد اما فكر كنم پايان اين قصه براي مدرسه شما سنگين تمام شد

.


آن روزها گذشته است جناب حداد عادل! قصه كانون توحيد و نگاه بهت زده شما و آن گفتگوي چند ثانيه اي هم گذشته است. حالا محمدرضاي مرا در سلول انفرادي همان سيستمي كه به قول شما محك عدالتش ا شمشير دولبه علي(ع) است، گرفتار حبس شده. راستش را بخواهيد، اين دست اتفاقات كمي تلفظ نامتان را برايم دشوار كرده است! بالاخره هرچه باشد شما خود را از پاسبانان فرهنگ آن مرز و بوم ميدانيد. درهاي مدرسه فرهنگتان به رويش بسته شد و درهاي زندان را به رويش گشودند. مباركتان باد اين عدالت بي نظير علوي! اين است مصداق عدالت؟ نميدانم شايد در فرهنگستان شما ذيل واژه عدالت تعريف ديگري نگاشته اند!

از اين هم بگذريم ...

دنيا خيلي كوچك است آقاي حداد عادل! به كوچكي همان اتفاقي كه در كانون توحيد لندن افتاد. به كوچكي همان گفتگوي چند ثانيه اي و شايد به كوتاهي همان حس كه از ديدن و شنيدن او و عمل خودتان داشتيد. ممكن است سالها بعد، جاي ديگري باز هم دنيا همينقدر بر من وشما تنگ و كوچك شود. اگر دنيا هم نشد، آخرتي هست. آن روز قطعا از شما معناي جديد عدالت را خواهم پرسيد

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا نظر خودرا برای ما بنویسید با تشکر از بازدید شما
حتی می توانید با ارسال sms و برقراری تماس نیز نظر بدهید
tel:00989143146859